بنیتای قشنگمبنیتای قشنگم، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره

دختر بی همتای ما

موفقیت در سومین پروژه مستقل شدن

دختر عزیزم...بنیتای گل مامان بعد از اینکه از مسافرت شمال برگشتیم یک شب بابا امیر تصمیم گرفت یه سر و سامونی به اتاق خوابمون بده و می گفت باید تخت بنیتا رو ببریم توی اتاق خودش تا هم  اتاق خودمون شکل قبلیش رو بگیره و هم بنیتا یاد بگیره کم کم بره توی اتاق خودش بخوابه و من به بابایی گفتم امکان نداره بتونم انقدر راحت ببرمش توی اتاق خودش هم دل خودم طاقت نمی یاره و هم بچه دو سال و خورده ای پیشم خوابیده  زود عادت به جدا خوابیدن نمی کنه ...خلاصه که ما به این نیت تخت تو رو اوردیم توی اتاقت که حداقل چندماهی وقت رو باید صرف آموزش جدا خوابیدن شما بکنیم ..اون شب شما خونه باباجون بودی و وقتی آخرشب آوردیمت خونه و تختت رو دیدی کلی ذوق کردی و گفتی...
29 مرداد 1393

مسافرت شمال

دختر گلم ....عشق مامان سلام امسال هم طبق روال سالهای گذشته تصمیم گرفتیم با خانواده بابایی وعموها بریم ویلای عمو نصرت ...بنابراین دو روز مونده به عید فطر رفتیم و یک هفته هم اونجا بودیم ...خداروشکر خوب بود و مخصوصا به تو خیلی خوش گذشت و حسابی از طبیعت اونجا لذت بردی و واسه خودت سرگرم بودی عزیز دلم خداروشکر هوا خیلی خیلی عالی بود و چندروزی از گرمای شدید تابستون دور بودیم و از آب و هوای اونجا لذت بردیم...شماهم که مثله سال پیش عاشق حیاط شده بودی و به محض اینکه صبح چشماتو باز می کردی توی حیاط بودی تا شب و به زور می یومدی بالا...کلی غذا به سگ ها دادی و گوسفندا رو نگاه می کردی و دنبال مرغا می دویدی...تازه یک روز هم عم نصرت اسبش رو آو...
18 مرداد 1393
1